در ستایش مرگ - نگاهی به شعر فروغ فرخزاد
نگاهی به شعر فروغ فرخزاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم
و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست .
از فروغ حرف زیاد زده شده و بسیار سخن رفته است موضوع خیلی از مقالات و کتابهاست و کمتر مجله ی ادبی ای را می توان یافت که اشاره ای به او و شعرش نکرده باشد . چرا؟
--- بقیه در ادامه مطلب ---
خیلی از سوالها ساده اند و کوتاه اما پاسخ شان هرگز تمامی ندارد از وقتی یادم می آید اطراف عشق و زن و زندگی و مرگ و تنهایی و از این قبیل در شعرهای فروغ همیشه سوالات زیادی پرسه میزنند . سوالاتی که گویا هر بار به امید پاسخی تازه تر دوباره از راه می رسند .
می گویند برخی از فلاسفه ی فیمینیست زبان را هم عضوی مردانه می پندارند آیا ناگهان ادبیات پیر با صدای زنانه روبرو شده یا پیران ادبیات از دیدن وشنیدن خودشان خسته شدند به راستی چه شد که در اتاق ادبیات هنوز صدای فروغ از صندلی اش می آید آیا زنی دیگر در پشت در ادبیات نایستاده است ...
آیا ما به مرگ جوان او خو نکرده ایم پس نامیرایی شعرش در چیست آیا مرگ را توان دست یازیدن بر شعر نیست آیا شعرهای فروغ زنده به چیزهایی ست که در بیرون از شعر اوست ... شاید زندگی از زمان فروغ جلوتر نرفته است و خواسته های ما همان خواسته ها ست و آدمهای ما همان و دردهای ما همان ... شاید ما ایستاده ایم .
نه این مقال نه دیگر مقالات هرگز پاسخی تمام را ارائه نخواهند کرد اینکه به راستی چرا وقتی بسیاری از شاعران بزرگ همعصر و همدوره ی فروغ روز به روز در گرد و غبار فراموشی کم و کم سوترمی شوند فروغ گویا درخشنده تر و تازه تر می شود گویا آدم های تازه به شعرهایی جدید از وی دست می یابند گویا فروغ از آب چشمه ی حیات در گلوی شعرش ریخته ... گویا ... گویا و گویا هرچه هم بگوییم حرف اصلی را نگفته ایم.
نگاهم به شعر بالا تنها از دریچه ی کوچک چشمانم بوده است برخی از دوستان در بحثی پیرامون این شعر از امید و زندگی ای سخن گفتند که به نظرشان در این شعر وجود دارد اما نظر من همچنان که درتیتر عنوان به چشم می آید چیز دیگریست امیدوارم شما دوستان عزیز در نظرها و کامنتهایی که برایم می گذارید در این خصوص صحبت کنید .
دلم گرفته است
دلم گرفته است
در بعضی از سطرهای این شعر تکرارهر سطر یکبار دیگر نیز به چشم می خورد گویا شاعرش از نشنیده شدن صدایش ترسیده باشد گویا حرفی مهم را می گوید و شاید می خواهد مطمئن شود آن را گفته است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
تکرار سطر سوای ایجاد موسیقی و تاکیدهای بالا از نگاهی زیبایی شناسانه انگار از دیوارهایی چون کوه بلند انعکاس تنهایی و دلتنگی اش را به خودش بر می گرداند تا محکم تر در شعر بنشیند ، پوست کشیده شب دیواریست که شاعر را به خودش بر می گرداند
دلم گرفته است
دلم گرفته است
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
شاعر در حین انجام شگرد ذکر شده ی قبلی ، متن را دچارعمق بیشتری می کند تا تنهایی اش را گسترده تر نشان دهد این کنتراست در سطر چراغهای رابطه تاریکند به زیبایی
می نشیند .
چراغ که معمولا" برای روشنایی و ایجاد نور به کار می رود در این سطر نقشی متضاد را بازی می کند چراغها تاریکند وتنها سیاهی را بیشتر می کنند ... انگار برای تولید تاریکی آمده اند ...
شاعر از شب حرف می زند از شب که چون پیله ای او را احاطه کرده و هرچند نازک است وبه چشم خیلی ها شاید نیاید - که برای دیدن و فهمیدنش باید انگشت بر آن کشید – اما چنان احاطه اش کرده که آرزوی پروانه شدنش را دوامی نمی بیند
کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد
کسی او را به پرواز نمی برد این را به خوبی می داند کسی این پوست سیاه را پاره نمی کند
انگشت بر پوست کشیده ی شب می کشم
او خشمگین و عصبانی نیست و بر این پوست کشیده مشت نمی کوبد بلکه احساسی سراسر آگاهانه از سرنوشتش را به نمایش می گذارد انگار نومیدانه از آن طرف سر انگشتانی را می جوید که نوید آزادی دهند . شاعر اما از این پوست کشیده آن طرف را با حسرت می بیند و آرزویش را به زبان می آورد
کسی مرا به مهمانی گنجشکها نخواهد برد
و این آرزو آن چنان ابدیست که زنگ دردناکش را در گوشمان همچنان خواهد نواخت و به راستی که تنها صداست که می ماند ...
شاعر روند طبیعی شعر را به پیش می برد این روند طبیعی همان ایستایی ست ، او دلش گرفته و در تاریکیست اما شعرش را سمت نور میگیرد
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد
چه بر سر پرنده ی معصوم شعر آمده ... او را به کدام جرم بال دوخته اند ... آیا او از زندانی سخن می -گوید که سیاهی اش آفتاب رهایی را پنهان کرده و شب های شکنجه را ابدی ... آیا او به نکوهش چیزی می پردازد که از آشکار گفتنش می هراسد ... آیا او دارد از تنهایی می گوید از کمبود انسان وازنیافتن انگشتان رابطه ... از مرگ عشق ...
چه کسی بوده که شاعر او را بیرون تاریکی قرار داده چه کسی که می تواند آفتاب بیاورد و رهایی ، پرواز بیاورد و آزادی ...
به نظر می رسد در پایان این امید از دست رفته است و شاعر تنها رویایش را به زبان آورده تا به دیگری بسپاردش ... کسی آن بیرون نیست و اینها همه توهم است نه امید ...
کسی که می آید مرگ است .
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست ...
و پرنده ی مردنی ، سرنوشت محتوم را می پذیرد و سرانجام بالهای بیهوده اش سمت مرگ پرواز می -کند .
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست .
خسته نباشید
میتونیم با ذکر منبع از مطالب شما کپی کنیم؟